داستان کوتاه در مورد روزی حلال
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد. یک روز صاحب ...
اطلاعات بیشترمردمی که به ندیدن عشق عادت دارند
مردمی که به ندیدن عشق عادت دارند دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. باشوهرش ...
اطلاعات بیشترداستان ساعت ساز کوتاه و جذاب
داستان ساعت ساز کوتاه و جذاب روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد. روزی مردی با ساعت خرابی وارد ...
اطلاعات بیشترانتخاب همسر پسر پادشاه
پادشاهي تصمیم گرفت براي پسرش همسري اختيار كند. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری ...
اطلاعات بیشترهرچه کنی به خود کنی
" هرچه کنی به خود کنی " درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه کنی به ...
اطلاعات بیشترداستان " آوای وال "
آوای وال . از در يتيمخانه كه بيرون آمدم و ديدم چند بچه قلدر از مدرسه اسپيرينگ پارك، ...
اطلاعات بیشترﺳﺰﺍﯼ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺪﯼ اﺳﺖ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺍﺯ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻋﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ٬ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺭﯼ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ...
اطلاعات بیشترکاندیدای ریاست جمهوری
کاندیدای ریاست جمهوری . من کمابیش تصمیم خودم را گرفتهام. میخواهم کاندیدای ریاست جمهوری بشوم. ...
اطلاعات بیشترغرور و گاو دزد
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ...
اطلاعات بیشترداستان کوتاه زندان انفرادی
بازجو گفت: «بری انفرادی زبونت باز میشه!» انفرادی اتاق کوچکی است که کَفَش پتوی سربازی ...
اطلاعات بیشترداستان سلام به عمو نفتی
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا ...
اطلاعات بیشترداستان طلوع
طلوع اکنون برایت میگویم خورشید چگونه طلوع کرد در هر دم تاری ابریشمین برجها در یاقوت ...
اطلاعات بیشترداستانک هزارتا گنجیشک
گفتم: چرا این همه پوشال گذاشتی روی سرت؟ گفت: هزار تا گنجیشک دارن تو سرم جیک جیک میکنن. جاشون گرم نیست. آب ...
اطلاعات بیشترداستانی از برنارد شاو نویسنده
برنارد شاو نویسنده و سوسیالیست بزرگ ایرلندی روزی با یکی از شاگردانش در هاید پارک لندن نشسته بود. روزنامه ...
اطلاعات بیشتربیمارستان و حکمت خدا
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلی متفاوت است! به يک نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند، به يک كسي ...
اطلاعات بیشترناصرالدین قاجار و اداره مملکت
روزی ناصرالدین قاجار وهمرامانش رفتند به باغ دوشان تپه، نهال گل سرخ قشنگی جلوی عمارت، نظر شاه را جلب کرد، ...
اطلاعات بیشترتو رفتی اما صدایت را گذاشتی بمانَد
تو رفتی اما صدایت را گذاشتی بمانَد. اول هم همه جا بود. بعد زمان شروع کرد آن کارِ غم انگیز را با آن ...
اطلاعات بیشترداستان گم شدن مداد سیاه
دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سیاه دو نفر در دوران دبستان: مرد اول میگفت: «چهارم ...
اطلاعات بیشتر